محمد سجادمحمد سجاد، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

قند و عسل

وای از دل رباب

سلام عزیزم پسر گلم دو شب پیش  خیلی بی تابی میکردی. جات تمیز بود آروغت رو  هم زده بودی  شیر هم خورده بودی خوابت میومد اما از دل درد نمیتونستی بخابی. چشات قرمز شده بود. همش تو بغل بودی و نوبتی راهت  میبردیم چند دقیقه ای آروم میشدی و میخابیدی اما دوباره با گریه ای وحشتناک بلند میشدی و جیغ میزدی. اونشب خیلی شب سختی بود. فردا صبحش شما رو بردیم دکتر. دکتر بهت قطره ای داد که باید یک ربع قبل از شیر خوردنت میخوردی. شما خواب بودی که ساعت قطره خوردنت رسیده بود اما دلم نیومد از خواب بیدارت کنم .مدتی گذشت و خودت از خواب بیدار شدی اما خیلی گشنه ات شده بود. قطره رو بهت دادم و باید یک ربع صبر میکر...
31 خرداد 1393

حال این روزهای ما

  سلام همه  امید من   سلام پسر شیطون بلا امروز اومدم تا برات از اتفاقات این روزا بنویسم عزیز دل مامان منو بابایی این روزا خیلی سرمون شلوغه آخه باید اسباب کشی کنیم از اون طرف هم شما همش گریه میکنی و شیر میخای واسه همین یه خورده دست و پای ما رو بستی. ولی اشکال نداره این روزها هم بالاخره تموم میشه کوچولوی من. جدیدا یاد گرفتی که خودت رو به پهلو بچرخونی البته زیاد به پهلو خوابیدن رو دوست نداری بخاطر همین این کار رو زیاد انجام نمیدی ولی داری کم کم تواناییش رو پیدا میکنی. خیلی سخت میخابی پسرم. باید کلی نق بزنی و گریه کنی تا بالاخره خوابت ببره .به عبارتی پدر آدم رو در میاری تا خوابت ببره. همش هم د...
27 خرداد 1393

روزانه های موش موشی

 عزیز دل مامانی، قند و عسل من خوبی پسر قشنگ من؟ الهی که مامان قربون اون چشمای قشنگت بشه که همه میگن شبیه خودم هست.اومدم از شیطونیات برات بنویسم.یه چند روزی هست که راحت نمیخابی بخاطر همین ما مجبور شدیم کالسکتو بیاریم تو خونه و با اون تو رو بخابونیم آخه عاشق کالسکه سواری هستی. جونم برات بگه که شما هم مثل همه بچه ها عاشق ماشین سواری هستی و تا تو ماشین میشینیم میخابی. جدیدا یاد گرفتی وقتی بغلت میکنیم البته اگه  اون لحظه لج کرده باشی پاهاتو بهمون فشار میدی و خودت و میکشی بالا سرت رو هم محکم به سمت عقب فشار میدی.آدم وحشت میکنه که نکنه یهو بیفتی پایین موقع شیر خوردن هم اینقدر تقلا میکنی که آدم هول میشه. تا...
10 خرداد 1393

خاطره زایمان

سلام دوستای خوبم امروز اومدم تا خاطره زایمان پسر عزیزم آقا محمد سجاد رو براتون بنویسم قرار بر این بود که ساعت 7:30 دقیقه صبح سه شنبه بیمارستان باشیم. من و همسری ساعت نزدیکای شش برای نماز صبح از خواب بلند شدیم .بعد از خوندن نماز برای کم کردن استرسم شروع به خوندن قرآن کردم.ساعت 7 صبح بود که پدر شوهرم اومد دنبالمون تا بریم بیمارستان .بین راه هم رفتیم دنبال مامانم تا با هم بریم .از یه طرف خیلی خوشحال بودم که بعد از نه ماه انتظار بالاخره میتونم پسرم رو ببینم از طرفی هم خیلی خیلی استرس داشتم. بابایی محمدسجاد هم خیلی خوشحال بود لباسای پلوخوریشو پوشیده بود و خودش و واسه اومدن پسرش حسابی آماده کرده بود. ساعت 7:40 دقیقه به ...
1 خرداد 1393
1285 15 37 ادامه مطلب
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به قند و عسل می باشد